نوشته شده توسط : دیونه

 

 

 

آرام و خاموش ، نا فهمیدنی

تنها و بی قرار ، کمی هم درستکار !؟

من خودم می دنم که چه لحظه ای غمگینم

و کدامین لحظه شادم .

اما تو نمی دانی .

 

وقتی از بلندی به پائین می افتم

می دانم که چگونه به نرمی روی شن ها بیفتم

و همان جا لحظه ای استراحت کنم !؟

من می دانم که چگونه زیر باران بروم

بدون آنکه خیس شوم و سرما بخورم !؟

هنوز هم همانم که هستم

" آرام و نا فهمیدنی "

 

راستی

تو می توانی بخوابی بی آنکه چشمانت راببندی ؟

یا اینکه حر ف بزنی بی آنکه صحبت کنی ؟

تو بلدی گریه کنی بی آنکه از چشمانت اشکی بریزد ؟

یا اینکه بخندی و چهره ات خندان نشود ؟

 

ولی من می توانم

به چشمانم خیره شو و نگاه کن !

همه را می بینی .

فقط کمی به چشمهایم خیره شو

من همیشه همانم که بودم

 

آرام و نا فهمیدنی !؟



:: بازدید از این مطلب : 956
|
امتیاز مطلب : 317
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

در یک کالج از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن داستان
کوتاهی بنویسند این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید:
 
1) مذهب
2) سکس
3) راز
 
داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی A+ مثبت گرفت
 
" خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟؟؟"
 



:: بازدید از این مطلب : 1008
|
امتیاز مطلب : 354
|
تعداد امتیازدهندگان : 106
|
مجموع امتیاز : 106
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

سلام

حال من خوب است!!!

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم،

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم

تا یادم نرفته بنویسم:

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

اما دریغ که رفتن راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

بی پرده بگویمت:

میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند،

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

هذیان میگویم! نمیدانم

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد، بی کنایه وابهام

پس از تو مینویسم:

سلام

حال من خوب است!!!!

اما تو باور نکن!



:: بازدید از این مطلب : 966
|
امتیاز مطلب : 331
|
تعداد امتیازدهندگان : 98
|
مجموع امتیاز : 98
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، تاگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .  از حسن امر ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه

بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد

راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "

لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون

تا رانندهه شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید

با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : "  یالا ،  پل  فردریک ،  هری  تام ، فردریک  تام  ، هری  پل ....  یالا سعیتون رو بکنین  ... آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین  "

راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :



:: بازدید از این مطلب : 962
|
امتیاز مطلب : 309
|
تعداد امتیازدهندگان : 95
|
مجموع امتیاز : 95
تاریخ انتشار : شنبه 9 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

كلاغي لكه اي بود بر دامن آسمان و وصله اي ناجور بر لباس هستي. صداي ناهموار و ناموزونش ، خراشي بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلي ميشكفت و نه لبخندي بر لبي مي نشست.

صدايش اعتراضي بود كه در گوش زمين مي پيچيد.

كلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . كلاغ از كائنات گِله داشت.

كلاغ فكر مي كرد در دايره قسمت نازيبايي تنها سهم اوست. كلاغ غمگين بود و با خودش گفت:«كاش خداوند اين لكه زشت را از هستي مي زدود.» پس بالهايش را بست و ديگر آواز نخواند.

 

خدا گفت:« عزيز من! صدايت تَرَنُمي است كه هر گوشي شنواي او نيست. اما فرشته ها با صداي تو به وجد مي آيند. سياه كوچكم! بخوان . فرشته ها منتظرند.»

 

ولي كلاغ هيچ نگفت.

خدا گفت:« تو سياهي. سياه چونان مركب كه زيبايي را از آن مي نويسند. و زيبايي ات را بنويس. اگر تو نباشي. آبي آسمان من چيزي كم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دريغ نكن.»

 

و كلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت:«بخوان براي من بخوان، اين منم كه دوستت دارم. سياهي ات را و خواندنت را.»

 

و كلاغ خواند. اين بار عاشقانه ترين آوازش را.

 

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.



:: بازدید از این مطلب : 986
|
امتیاز مطلب : 309
|
تعداد امتیازدهندگان : 94
|
مجموع امتیاز : 94
تاریخ انتشار : 8 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

 

My Wife Navaz Called,

'How Long Will You Be With That Newspaper?

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ 

Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت 

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود 
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت 

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful 
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ 

Just For Dad's Sake, Dear'. 
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت 

'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should....' Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد 

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ 
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
Now I Became A Bit Anxious. 
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی 

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ 
 

'No, Dad.  I Do Not Want Anything Expensive'. 
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک....



:: بازدید از این مطلب : 988
|
امتیاز مطلب : 338
|
تعداد امتیازدهندگان : 100
|
مجموع امتیاز : 100
تاریخ انتشار : شنبه 7 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

باز مانند هميشه سفارشيك فنجان قهوه داد .
دقيقا سي پنج سالبود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارشيك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست .

ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعماز قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . درسفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بودكه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در تريايفرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تابه امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شدهبودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . ازفيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندياشتباه نكرده است .
او در اين مدت ،تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روزمريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه ميدانست كه پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد وجمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدندو او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يكقهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعنياين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود
. خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجيفرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعديكه از استكلهم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چندمهماندار نزديكش شدند و ....


:: بازدید از این مطلب : 911
|
امتیاز مطلب : 354
|
تعداد امتیازدهندگان : 111
|
مجموع امتیاز : 111
تاریخ انتشار : شنبه 6 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

 

آقایی از رفتن روزانه به سر کار خســـــــته شده بود ، در حالی که خانـــــــمش هر روز در خانه بود !
او می خواســـــــت زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد ...
بنابراین شروع به دعا کرد :
خدای عزیز! من هر روز سر کار می روم و بیش از
۸ ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماند! من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟!

بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده جای ما با هم عوض بشه !!!

خداوند ، با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد ...

صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد ، بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسشون رو آماده کرد ...
بهشون صبحانه داد ، ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و اونها رو به مدرسه برد...
وقتی برگشت خانه رو جارو کرد، برای گرفتن پول به بانک رفت ، بعد به بقالی رفت،ساعت یک بعد از ظهر بود و او برای درست کردن رختخوابها ، به کار انداختن لباسشویی ، گرد گیری و تی کشیدن آشپز خانه ، رفتن به مدرسه و آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل ، آماده کردن عصرانه  و گرفتن برنامه بچه ها برای تکلیف منزل ، اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری ، نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در بعد از ظهر و ... عجله داشت !
(از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد ....)

در ساعت ۲۳ : ۰۰ در حالی که از کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود، به رختخواب رفت در حالیکه باید رضايت همسر در رختخواب را هم تامين می کرد... 
 
صبح روز بعد بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب گفت :


خدایا من .........



:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 306
|
تعداد امتیازدهندگان : 92
|
مجموع امتیاز : 92
تاریخ انتشار : 5 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

ميان اين خطوط پريشان در هم

  به دنبال تو مي گردند

  پيدايت نمي كنند

  هيچ كجا

  هرگز

هيچ كس نمي داند

  كه تو

   آرام بي انتهاي سفيدي هاي كاغذي

   و بس

  شعر كه تمام مي شود

  تو شروع مي شوي

 ياران

دل نبستن سخت ترين

و قشنگترين كار دنياست



:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 268
|
تعداد امتیازدهندگان : 84
|
مجموع امتیاز : 84
تاریخ انتشار : 3 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دیونه

 

 

 

 

لحظه ها پرشده از دوست داشتن تو

واسه من قشنگ عشق خواستن تو

ميشه با تو همنفس

ستاره باشم

با تو همسفر تا مرز قصه ها شم

بي تو اين گلايه ها چه بي شماره

شب و روز براي من فرقي ندا

ره

زندگي رو با تو ..

عشق تو ميخوام ...

 

 تو نباشي من هميشه تنهام.

تمام قصه هامو از تو دارم .

بهترين خاطره هامو از تو دارم

توي شبلاي خال از ستاره

آخرين ترانه هامو از تو دارم ..

سايه شو

رو سر اين هميشه عاشق ..

بي تو خالي تمام اين دقايق ..

 

من به جز خاطره هام چيزي ندارم .

بي تو هر لحظه هميشه بي قرارم  "



:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 287
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87
تاریخ انتشار : 3 اسفند 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد